پروژهٔ اجتماعی (۸۵) – سخنرانی ناتمام کشیش

مژده مواجی – آلمان

مراجعم، شمس، را بعد از تعطیلات کریسمس در شهر دیدم. احوالپرسی کردیم. در چند جلسۀ پایانی کوچینگ شغلی به‌دلیل سرماخوردگی شرکت نکرده بود و با تماس تلفنی از او با خبر بودم. از بدشانسی مریضی‌اش با جشن «روزۀ اِزی» کردهای ایزدی‌ در ماه آذر هم‌زمان شده بود. او مثل همیشه تمیز و مرتب لباس پوشیده بود. موهای سیاه صاف نیمه‌بلندش را روی شانه‌اش ریخته بود. از او پرسیدم: «چه خبر؟»

با خوشحالی جواب داد: «دخترم که دانشجوی سال آخر است، به‌خاطر سطح نمرات خوبش از مؤسسۀ تبادلات آکادمیک آلمان بورسیۀ تحصیلی گرفته است.»

از توی کیفش بریدۀ روزنامه‌ای را در آورد و با افتخار نشانم داد. در روزنامۀ محلی با دخترش مصاحبه کرده بودند. او دومین فرزند شمس از نه تا فرزندش است که بعد از گذشت هشت سال از ورودشان به آلمان، موفقیت تحصیلی و شغلی خوبی پیدا کرده‌اند.

شیطنتی در چشم‌های سیاهش برق زد و گفت: «مثل هر سال دعوت‌نامه‌ای عمومی برای شرکت در مراسم کریسمس در کلیسای محل به دستمان رسید. خودم و یکی از دخترهایم به مراسم رفتیم. حدود دو ساعت طول کشید. در کلیسا گروه کُر آواز خواند، اُرگ نواختند و کشیش صحبت کرد. صحبت‌های کشیش از خدا و حضرت عیسی نسبتاً طولانی بود. پایان سخنرانی‌اش دعا می‌کرد و همه با گفتنِ آمین، تأیید می‌کردند. او برای اوکراین دعا کرد که از جنگ خلاص شود. برای ایران دعا کرد که خشونت خاتمه پیدا کند، عدالت و آزادی برقرار بشود و با وابستگان قربانیان اخیر ابراز همدلی کرد. من عصبانی شدم که چرا از عراق اسمی نبرد. مراسم که تمام شد، رفتم پیش کشیش که کناری ایستاده بود و همه از او خداحافظی می‌کردند. دخترم مخالفت کرد و نمی‌خواست که پیش او بروم و از روی عصبانیت حرف بدی بزنم. اما من تصمیمم را گرفته بودم. جلو کشیش ایستادم، سلام کردم و گفتم: «من اسمم شمس است و عراقی‌ام.» کشیش هم سلام کرد: «سلام، شمس». به او گفتم: «عراق چندین دهه است که از زیر جنگ کمر راست نکرده است. من ناراحتم که برای عراق دعا نکردی.» کشیش یکه خورد و انتظار این حرف را نداشت. من هم از شدت عصبانیت یادم رفت او را «شما» خطاب کنم. کشیش پیشنهاد داد که در مراسم آخر دسامبر در کلیسا شرکت کنم و او آنجا برای عراق هم دعا خواهد کرد. ولی من خیلی عصبانی بودم و گفتم: «من خیلی ناراحتم و شرکت نمی‌کنم.» از یک‌طرف کشیش می‌خواست مرا راضی کند و از طرف دیگر دخترم از دور دستش را تکان می‌داد که بحث‌کردن را بس کنم. 

شمس لبخندی زد و ادامه داد: «دخترم غرغر می‌کند که چرا من همیشه جاروجنجال به پا می‌کنم. ولی من حرف حق می‌زنم. تازه کشیش باید برای سوریه، لیبی، یمن و افغانستان،.. هم دعا کند.»

ارسال دیدگاه